نانسی تازه وارد آمریکا شده بود. او فقط با زبان مادری خود به آمریکا آمد. او پسر 8 ساله اش را با خود آورده بود. او ( پسر ) تمام چیزی بود که او در دنیا داشت.
They found an apartment in Arcadia. They were there for only two months when a neighbor's dog jumped over the fence. The dog ran toward Nancy's son. Nancy put her body in between the dog and her son. The dog stopped when it saw Nancy screaming at it. She was going to punch it in the nose. The dog turned around.
آنها یک آپارتمان در آرکادیا پیدا کردند. آنها فقط دو ماه آنجا بودند که سگ همسایه از حصار پرید. سگ به سمت پسر نانسی دوید ( حمله کرد ) . نانسی خودش را بین سگ و پسرش قرار داد. سگ وقتی نانسی را دید که بر سرش فریاد می زند ایستاد. میخواست با مشت به بینی اش بزند که سگ برگشت.
Shaking, Nancy took her son upstairs. They stayed in the apartment all weekend. Then Nancy found another apartment, close to the school that her son was going to attend.
نانسی با لرزش پسرش را به طبقه بالا برد. آنها تمام آخر هفته را در آپارتمان ماندند. سپس نانسی آپارتمان دیگری، نزدیک به مدرسه ای که پسرش قرار بود در آن تحصیل کند، پیدا کرد.
She and her son walked everywhere. One day her son started coughing badly. He had an asthma attack. All the walking was making his asthma worse.
او و پسرش همه جا راه می رفتند. یک روز پسرش به شدت سرفه کرد. او حمله آسم داشت. در تمام طول راه رفتن آسم او را بدتر میشد.
Nancy knew that she had to buy a car. So she called up the Honda dealer. She talked to a salesman who spoke her language. She told him that she wanted to buy a new car if he could come over to pick her up. The salesman said he would be right over.
نانسی می دانست که باید ماشین بخرد. بنابراین او با فروشنده هوندا تماس گرفت. او با فروشنده ای که به زبان او صحبت می کرد صحبت کرد. او به او گفت که می خواهد یک ماشین جدید بخرد اگر او می تواند برای بردنش بیاید. فروشنده گفت که درست می شود.