Secret of All Triumphs>
راز پشت همه پیروزی ها
Secret of All Triumphs
راز پشت همه پیروزی ها
Secret of All Triumphs
How believes can cause success
Life is a series of sacrifices. A parent will go without for the sake of their child. A person will work around the clock for the benefit of their family. A soldier will sacrifice for their country. A religious soul will sacrifice for their beliefs.
Sometimes though, sacrifice takes an unusual form. Take for example the story of Amar Bharati.
Until 1970 Amar was an average Joe. He was a middleclass Indian man with a normal life. He had a job, a home, a wife and three children. One morning everything changed.
Amar had found god. The Hindu god Shiva to be precise. Amar left his family and all the trappings of the material world to wander the back roads of India. He became a Sadhu - an Indian holy man.
He wore only a simple robe and carried nothing but his trusty trident. For three years he wandered and dedicated himself to god. He decided it wasn’t enough. He still felt trapped by the pleasures of the physical. He still felt saddened by man’s inhumanity to others.
Amar wanted to do something to symbolize his separation from the material world. He longed to do something in the name of peace. In a symbolic act of sacrifice, Amar raised his right arm to the Heavens. He kept it there for four decades.
زندگی، مجموعه ای از فداکاری ها است. والدین به خاطر فرزندشان فدا خواهند شد. یک فرد در طول روز برای رفاه خانواده اش کار خواهد کرد. یک سرباز فدای کشورش خواهد شد. انسان مذهبی فدای اعتقاداتش خواهد شد.
با اینحال گاهی اوقات فداکاری شکلی غیرعادی به خود می گیرد. به عنوان مثال، داستان عمار بهاراتی را ببینید.
عمار تا سال 1970 یک آدم معمولی بود. او یک مرد هندی از طبقه متوسط بود و زندگی عادی داشت. او شغل، خانه، همسر و سه فرزند داشت. یک روز صبح همه چیز تغییر کرد.
عمار خدا یا به بیانی دقیق تر شیوا الهه ی هندو را یافته بود. عمار خانواده اش و تمامی تعلقات دنیای مادی را رها کرد و قدم در راه خلوت و کم تردد هند گذاشت. او به یک مرتاض (مرد مقدس هندی) تبدیل شد.
او فقط لباسی ساده می پوشید و هیچ چیز به جز عصای سه شاخه اش نداشت. او سه سال سرگردان بود و خود را وقف آن خدای هندو کرد. او به این نتیجه رسید که این کافی نیست. او هنوز خود را اسیر لذات جسمانی حس می کرد. هنوز احساس می کرد رفتارغیرانسانی، انسان نسبت به همنوعانش او را غمگین می کند.
عمار می خواست کاری انجام دهد تا نماد جدایی او از جهان مادی باشد. او می خواست کاری به نام صلح انجام دهد. عمار در یک فداکاری نمادین بازوی راست خود را به سوی آسمان بلند کرد. او آن را چهار دهه همانجا نگه داشت.
His arm is now withered from being held in the same position above his head all these years. If he now decided to use it, he wouldn’t be able to. It has become a useless piece of bone.
At first, Amar experienced intense pain and great discomfort from keeping his arm aloft. He now has no feelings in the lost limb.
Amar has no regrets. His actions have become an inspiration for Shiva worshippers across India. Many other Sadhus have imitated Amar. They have raised their own arms in a show of solidarity.
Like it or not, such an extreme sacrifice also took great perseverance. The famous author Victor Hugo once said, “Perseverance, secret of all triumphs.”
World record breaking runner Glenn Cunningham knew a thing or two about perseverance and triumph. On a cold morning in 1916, seven-year-old Cunningham’s two-mile trip to school ended in a tragedy which would define his life.
اکنون بازوی او بر اثر نگه داشته شدن در همان وضعیت در تمام این سالها خشک و لاغر شده است. حالا او اگر هم بخواهد از آن استفاده کند، قادر به این کار نخواهد بود. بازویش به تکه ای استخوان بی مصرف تبدیل شده است.
عمار در ابتدا به دلیل بالا نگه داشتن بازویش درد شدید و ناراحتی بزرگی را تجربه کرد. حالا او در اندام از دست رفته اش هیچ حسی ندارد.
عمار اصلا پشیمان نیست. اقدامات او الهام بخش پیروان شیوا در سراسر هند است. بسیاری از مرتاض ها از عمار تقلید کرده اند. آنها دستشان را به نشان همبستگی بالا برده اند.
این فداکاری افراطی، خواه ناخواه نیازمند استقامت بسیاری است. نویسنده معروف ویکتور هوگو گفته است: استقامت، راز تمام پیروزی ها.
گلن کانینگهام، دونده رکوردشکن جهان یک یا دو نکته در مورد استقامت و پیروزی می دانست. صبح یکی از روزهای سرد سال 1916، سفر دو مايلی کانينگهام هشت ساله به مدرسه با فاجعه ای به پایان رسيد که زندگی اش را تغییر داد.
The small boy from Kansas arrived at school early. He was not alone. His brothers Floyd, Raymond and sister Letha were with him.
There was snow on the ground. Letha decided to play outside. The brothers decided to stay indoors. Floyd put some wood in the stove to warm their bones. He poured what he thought was kerosene into the stove to light the fire. It was actually gasoline.
A terrible explosion ripped through the room. Fierce flames engulfed the brothers and smoke filled their eyes. Letha pulled the door open for the brothers to escape the fire.
Glenn was alive, but his legs were badly burnt. Raymond had escaped unscathed, but Floyd was in a very bad shape.
The group of shell-shocked children managed to make the long journey home. Glenn remembers thinking, “Our parents will know what to do.”
Barely alive and inches from death, Glenn and Floyd were rushed straight to bed. Glenn remembers not being able to stop screaming. He heard the doctor tell his mother Floyd would not make it. He also said if Glenn survived he would never walk again. The doctor suggested amputation.
Glenn had other ideas. He was determined to keep both his legs and his life.
پسر کوچولوی اهل کانزاس زود به مدرسه رسید. او تنها نبود. برادرانش فلوید، ریموند و خواهرش لته هم همراهش بودند.
روی زمین برف نشسته بود. لته تصمیم گرفت بیرون بازی کند. برادران تصمیم گرفتند داخل بمانند. فلوید مقداری هیزم در بخاری گذاشت تا خود را گرم کند. او چیزی را که فکر می کرد نفت سفید است داخل بخاری ریخت تا آتش را روشن کند. در واقع آن [مایع] بنزین بود.
انفجار وحشتناکی در اتاق روی داد. شعله های سهمگین برادران را در برگرفت و دود چشمانشان را پر کرد. لته در را باز کرد تا برادرانش از آتش فرار کنند.
گلن زنده بود، اما پاهایش به شدت سوخته بود. ریموند بدون آسیب دیدگی فرار کرد، اما فلوید در شرایط بسیار بدی بود.
گروه بچه های شوکه شده از انفجار راهی سفر طولانی به سوی خانه شدند. گلن به یاد می آورد که با خود فکر می کرد: پدر و مادرمان می دانند که چه باید بکنند.
گلن و فلوید در حالی که چیزی نمانده بود بمیرند و فاصله چندانی با مرگ نداشتند، به سرعت به رختخواب برده شدند. گلن یادش می آید که نمی توانسته جلوی جیغ زدن خود را بگیرد. او شنید که دکتر به مادرش می گفت فلوید طاقت نمی آورد. او همچنین گفت اگر هم گلن جان سالم به در ببرد، هرگز دوباره راه نخواهد رفت. پزشک پیشنهاد قطع عضو داد.
گلن نظر دیگری داشت. او مصمم بود هر دو پا و جانش را حفظ کند.
He remembers shouting at his mother, “I’m not going to be an invalid. I will walk!” She kissed him and said, “I know.”
Floyd tragically died, but Glenn survived. He had some hard days ahead of him. He was either confined to his bed or wheelchair. One day in his garden, frustration got the better of Glenn. He threw himself from his chair and pulled himself across the grass. He crawled to a fence and pulled himself up. He repeated this exercise every day. Through pure determination, he began to stand on his own two feet.
Spurred on by another kid teasing him he’d never walk again, Glenn not only began to walk, he started to run. Glenn entered a school race and won against older students.
What should have been his crowning glory, ended with a brutal beating from his father. Glenn’s dad thought sports was a form of showing off. He told Glenn to never run competitively again.
Glenn disobeyed his father. He had two healthy legs and wanted to use them. He kept running and chasing his dreams. He broke records at his High-School and Kansas University for the fastest mile. And then in February 1934, he ran the world’s fastest indoor mile in Madison Square Garden. In four minutes and eight seconds, Glenn proved that determination and perseverance are everything.
او به یاد دارد که بر سر مادرش فریاد می کشید: «من نمی تونم معلول باشم. من راه می رم!» مادرش او را بوسید و گفت: می دونم.
فلوید به طرز غم انگیزی درگذشت، اما گلن جان به در برد. او روزهای سختی پیش رو داشت. او یا اسیر رختخواب می شد یا صندلی چرخدار. یک روز در باغ، درماندگی باعث تغییر رفتار او شد. او خود را از روی صندلی اش روی زمین انداخت و خود را روی چمنها کشید. به طرف حصار خزید و خودش را از آن بالا کشید. او هر روز این ورزش را تکرار می کرد. او با عزمی راسخ شروع به ایستادن روی دو پایش کرد.
گلن که تحت تاثیر تحقیر کودک دیگری که گفته بود او هرگز نخواهد توانست راه برود، تشویق شده بود، نه تنها شروع به راه رفتن بلکه دویدن کرد. گلن وارد مسابقه ای در مدرسه شد و در رقابت با دانش آموزان بزرگتر پیروز شد.
آنچه قرار بود پیروزی شکوهمندانه او باشد، با ضرب و شتم بی رحمانه ای توسط پدرش به پایان رسید. پدر گلن فکر می کرد ورزش نوعی خودنمایی است. او به گلن گفت که هرگز دوباره برای رقابت ندود.
گلن از دستور پدرش سرپیچی کرد. او دو پای سالم داشت و می خواست از آنها استفاده کند. او به دویدن و پیگیری رویاهای خود ادامه داد. او در دبیرستان و دانشگاه کانزاس رکورد سریعترین دونده ی یک مایل را شکست. و پس از آن در فوریه 1934 سریع ترین دونده دوی یک مایل داخل سالن جهان در مَدیسون اِسکوئِر گاردن شد. گلن ظرف چهار دقیقه و هشت ثانیه ثابت کرد که عزم و استقامت همه چیز است.
In later life, Glenn would teach children the secret to his success. He told them, “Belief influences action, and action influences belief. Act as if it were impossible to fail.”
On the other side of the world, Japanese soldier Hiroo Onoda also refused to fail. He believed in perseverance and discipline. He believed in following orders. And he believed in carrying out his duty.
When Japan surrendered on September 2, 1945, it marked the end of World War Two. Not knowing the war was over, Onoda spent another 29 years in the jungle.
When the global conflict ended, Onoda was on Lubang Island with three other soldiers. They had orders to never surrender. They vowed to obey with honor.
گلن بعدها در زندگی اش راز موفقیت خود را به کودکان آموزش داد. او به آنها گفت: «اعتقاد [انسان ] بر عمل او اثر می گذارد و عمل بر باور تاثیر می گذارد. طوری عمل کن گویی شکست خوردن غیر ممکن است.» در آن سوی دنیا سرباز ژاپنی هیرو اونودا نیز از شکست خوردن امتناع کرد. او به پشتکار و نظم و انضباط اعتقاد داشت. او به اطاعت از دستورات و انجام وظیفه اعتقاد داشت.
زمانی که ژاپن در تاریخ 2 سپتامبر 1945 تسلیم شد، پایان جنگ جهانی دوم رقم خورد. اونودا که از اتمام جنگ بی خبر بود، 29 سال دیگر را در جنگل گذراند.
هنگامی که اختلافات جهانی به پایان رسید، اونودا با سه سرباز دیگر در جزیره لوبانگ بود. آنها دستور داشتند هرگز تسلیم نشوند. آنها قول دادند که با افتخار اطاعت کنند.
The four military men continued to wage war. In 1950 one of the soldiers could not go on. He left the jungle, returned to Japan and told the world about his never-ending war.
One of Onoda’s remaining comrades died of natural causes, the other was killed in a 1972 clash with Filipino soldiers.
Over the years, Onoda killed over 30 people on the island who he mistakenly believed to be enemy soldiers.
For nearly three decades the loyal soldier refused to believe the war had ended. The Japanese government sent search parties and dropped leaflets by air to tell him the war was over. Onoda thought it was a trick by the US government to get him to surrender.
He explained, “The leaflets they dropped were filled with mistakes so I judged it was a plot by the Americans.”
Over the years, as Onoda continued his war against the locals, various groups of Japanese went searching for him. He suspected they were prisoners of war being forced to trick him into surrender. He stayed hidden.
چهار مرد نظامی همچنان به جنگ ادامه دادند. در سال 1950 یکی از سربازان نتوانست ادامه دهد. او جنگل را ترک کرد، به ژاپن برگشت و از جنگ بی پایان خود برای جهانیان گفت.
یکی از رفقای باقی مانده اونودا به مرگ طبیعی فوت کرد، نفر دیگر در 1972 در درگیری با سربازان فیلیپینی کشته شد.
اونودا در طول این سالها بیش از 30 نفر را در این جزیره به اشتباه سربازان دشمن پنداشته و کشت.
این سرباز وفادار نزدیک به سه دهه باور نمی کرد که جنگ به پایان رسیده است. دولت ژاپن گروههای جستجو فرستاد و با هواپیما برگه هایی را از هوا بر جزیره ریخت تا به او بگوید که جنگ تمام شده است. اونودا فکر می کرد این حقه دولت ایالات متحده برای تسلیم شدن او است.
او توضیح داد: «کاغذهایی که آنها می ریختند، پر از اشتباه بود، بنابراین من به این نتیجه رسیدم که این نقشه ی امریکایی ها است.»
هنگامی که اونودا در طول سالها، جنگ خود را علیه مردم محلی ادامه می داد، گروه های مختلف ژاپنی او را جستجو می کردند. او مشکوک بود که آنها اسرای جنگی بودند که وادار شده بودند او را فریب دهند تا تسلیم شود. او پنهان باقی ماند.
Finally in 1974, a young Japanese adventurer named Norio Suzuki heard that Onoda was still in the jungle. Suzuki traveled to Lubang to find him. In just four days, he succeeded where everyone else had failed. He found Onoda and befriended him. He explained to him the war was really over. Suzuki tried to bring Onoda back, but Onoda refused. He could not forget the words of his commanding officer, Major Taniguchi. He said, “It may take three years, it may take five, but whatever happens, we’ll come back for you.” Suzuki knew that Taniguchi was the only one who could reason with Onoda, so he tracked him down. Taniguchi had become a bookseller in Japan, but when he heard about Onoda, he kept his word and returned to the Philippines to get him. In a face to face encounter, Taniguchi ordered the old soldier to finally stand down. With his uniform in tatters and tears in his eyes, Onoda obeyed. He saluted the flag of his country and handed over his gun and sword.
سرانجام در سال 1974، یک ماجراجوی ژاپنی به نام نوریو سوزوکی شنید که اونودا هنوز در جنگل است. سوزوکی برای یافتن او به لوبانگ سفر کرد. او فقط در عرض چهار روز موفق به انجام کاری شد که دیگران در آن شکست خورده بودند. او اونودا را یافت و با او دوست شد. او برای اونودا توضیح داد که جنگ واقعا به پایان رسیده است. سوزوکی سعی کرد اونودا را بازگرداند، اما اونودا حاضر به این کار نشد. او نمی توانست حرفهای افسر فرمانده خود ژنرال تانیگوچی را فراموش کند. او گفت: «شاید سه سال طول بکشد، یا پنج سال، اما هر اتفاقی هم که بیفتد، دنبالتان خواهیم آمد.» سوزوکی می دانست که تانیگوچی تنها کسی است که می تواند برای اونودا استدلال قانع کننده ای بیاورد، پس او را پیدا کرد. تانیگوچی در ژاپن کتابفروشی می کرد، اما زمانی که درباره اونودا شنید، به قولش عمل کرد و به فیلیپین بازگشت تا او را برگرداند. تانیگوچی هنگام مواجهه رودررو با کهنه سرباز به ام دستور داد تا سرانجام سرپیچی نماید. اونودا در حالیکه لباس نظامی اش ژنده و کهنه شده بود و اشک در چشمهایش حلقه زده یود از فرمان او اطاعت کرد. او به پرچم کشورش ادای احترام کرد و اسلحه و شمشیرش را تحویل داد.
Onoda explained, “Every Japanese soldier was prepared for death. As an intelligence officer, I was ordered to conduct guerrilla warfare and not to die. I became an officer and I received an order. If I could not carry it out, I would feel shame.”
Onoda was pardoned by the Philippine government, but many of the local people in Lubang could not forgive him. His blind obedience to military orders and loyalty to his country resulted in the needless death of their friends and family members.
Onoda returned to Japan and was given a hero’s welcome. However, he struggled to settle back in the country he had sacrificed over three decades of his life for. He believed that post World War Two Japan had taken a turn for the worse. The values of his homeland were no longer his values. Onoda then moved to Brazil and became a farmer. In 1984, he returned to Japan and opened several nature survival camps for children.
Onoda died in 2014. He is remembered by some as foolhardy, but by others as a symbol of loyalty, sacrifice, and perseverance.
اونودا توضیح داد: «همه ی سربازان ژاپنی برای مرگ آماده شده بودند. من به عنوان یک افسر اطلاعاتی دستور داشتم جنگ چریکی کنم و نمیرم. من افسر شدم و دستوری داشتم. اگر نمی توانستم آن را انجام دهم، شرمنده می شدم.» دولت فیلیپین اونودا را عفو کرد، اما بسیاری از مردم محلی در لوبانگ نتوانستند او را ببخشند. اطاعت کورکورانه او از دستورات نظامی و وفاداری به کشورش منجر به مرگ غیرضروری دوستان و اعضای خانواده هایشان شد.
اونودا به ژاپن بازگشت و همچون یک قهرمان از او استقبال شد. با این حال او برای زندگی در کشوری که بیش از سه دهه از عمرش را فدای آن کرده بود، دچار مشکل شد. او معتقد بود ژاپنِ پس از جنگ جهانی دوم بدتر از قبل شده بود. ارزش های میهن او دیگر ارزش های او نبودند. سپس اونودا به برزیل رفت و کشاورز شد. او در سال 1984 به ژاپن بازگشت و چندین اردوگاه نجات در طبیعت ویژه ی کودکان باز کرد.
اونودا در سال 2014 درگذشت. بعضی ها از او بعنوان یک احمق یاد می کنند، اما بعضی دیگر او را نمادی از وفاداری، فداکاری و پشتکار به یاد می آورند.