The lump of gold>
تکه ی طلا
The lump of gold
تکه ی طلا
Paul was a very rich man, but he never spent any of his money. He was scared that someone would steal it. He pretended to be poor and wore dirty old clothes. People laughed at him, but he didn’t care. He only cared about his money.
One day, he bought a big lump of gold. He hid it in a hole by a tree. Every night, he went to the hole to look at his treasure. He sat and he looked. ‘No one will ever find my gold!’ he said.
But one night, a thief saw Paul looking at his gold. And when Paul went home, the thief picked up the lump of gold, slipped it into his bag and ran away! The next day, Paul went to look at his gold, but it wasn’t there. It had disappeared! Paul cried and cried! He cried so loud that a wise old man heard him. And came to help. Paul told him the sad tale of the stolen lump of gold.
‘Don’t worry,’ he said. ‘Get a big stone and put it in the hole by the tree.’
‘What?’ said Paul. ‘Why?’
‘What did you do with your lump of gold?’ old man asked
‘I sat and looked at it every day,’ said Paul.
‘Exactly,’ said the wise old man. ‘You can do exactly the same with a stone.’
Paul listened, thought for a moment and then said, ‘Yes, you’re right. I’ve been very silly. I don’t need a lump of gold to be happy!’
تکه ی طلا
پاول مرد بسیار ثروتمندی بود اما هیچ وقت از پول هایش خرج نمی کرد. او می ترسید که کسی آن را بدزدد. وانمود می کرد فقیر است و لباس های کثیف و کهنه می پوشید. مردم به او می خندیدند ولی او اهمیتی نمی داد. او فقط به پول هایش اهمیت می داد.
روزی یک تکه بزرگ طلا خرید. آن را در چاله ای نزدیک یک درخت مخفی کرد. هر شب کنار چاله می رفت تا به گنج خود نگاه کند. می نشست و نگاه می کرد. می گفت "هیچکس نمی تواند طلای من را پیدا کند!"
اما یک شب دزدی پاول را هنگام نگاه به طلایش دید. و وقتی پاول به خانه رفت دزد تکه ی طلا را برداشت، آن را درون کیسه اش انداخت و فرار کرد! روز بعد، پاول رفت تا طلایش را نگاه کند اما طلا آنجا نبود. ناپدید شده بود! پاول شروع به فریاد و گریه و زاری کرد! صدایش آنقدر بلند بود که پیرمرد دانایی آن را شنید. او برای کمک آمد. پاول ماجرای غم انگیز تکه طلای به سرقت رفته را برایش تعریف کرد.
او گفت: "نگران نباش."سنگ بزرگی بیاور و داخل چاله ی نزدیک درخت بگذار."
پاول گفت: "چی" "چرا؟"
پیر مرد پرسید: "با تیکه طلایت چیکار می کردی؟"
پاول گفت: "هر روز مینشستم و نگاهش می کردم."
پیرمرد دانا گفت: "دقیقا ، می توانی دقیقا همین کار را با یه سنگ هم بکنی."
پاول گوش داد و کمی فکر کرد و بعد گفت: "آره راست میگویی. چقدر نادان بودم. من برای خوشحال بودن نیازی به تیکه طلا ندارم که!"